سما جون سما جون ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
زهرا جون زهرا جون ، تا این لحظه: 20 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

روزمره های دخترانم

مو...

امشب بالاخره موهاتون رو کوتاه کردم ... رفتیم آرایشگاه " ت " و کات شد اساسی ... (: مخصوصا سما جون که کلی جیگر شده ... آخه تا حالا اینقدر موهاش رو کوتاه نکرده بودیم ... زهرا جون هم تا حالا موهاشو جند مرتبه کوتاه کرده و علیرغم اینکه خودش رضایت نداره از موهاش - میگی اون سری بهتر کوتاه کرده ... ولی من که راضی ام ...
25 شهريور 1393

پاییز ...

پاييز آمد در ميان درختان لانه كرده كبوتر از تراوش باران مي‌گريزد خورشيد از غم با تمام غرورش پشت ابر سياهي عاشقانه به گريه مي‌نشيند من با قلبي به سپيدي صبح با اميد بهاران مي‌روم به گلستان همچو عطر اقاقي لابلاي درختان مي‌نشينم باشد روزي به اميد بهاران روي دامن صحرا لاله رويد..... به نظرم پاییز پر از امیدِ به آینده است .... امید به سبزی و رویشی دوباره .... عاشقشمممممممممممم
24 شهريور 1393

.....

وقتی چند روزی نمی نویسم همه چی کم رنگ میشه      6ام شهریور به اتفاق مامانی و بابایی و دایی ها و خاله ها راهی چند روز مسافرت شدیم .... با اتفاق نظر همه جمع  ، پنج شنبه راهی تهران شدیم تا اونجا استراحتی کرده باشیم و بعد جمعه که دایی مجتبی برسه راهی سفر بشیم .... جمعه 7ام یه سر رفتیم خونه خاله فاطمه کم بود ولی خوب بود  ، همینکه همدیگرو دیدیم ... طفلی ساینا و سما هر دوشون یه جورایی التماسی میخواستن پیش هم باشن ...سفرمون از صبح شنبه 8ام آغاز شد ...یه جورایی گیلان گردی شد ... ماسال ... اسالم ... خلخال ... آستارا ... و سرعین ... هوا توپپپپپپپ ... عالییییییی حتی نم نم بارون تو ماسال و آستارا و جاده .... ماسال که فو...
23 شهريور 1393

فرداااااااااا

فردا راهی یه سفر چند روزه به اتفاق دایی ها و خاله ها هستیم .... میریم تهران و بعد اینکه دایی مجتبی وخانمش بهمون پیوستن ... شنبه به طرف ارتفاعات ماسال و ..... میرنیم به دل جاده ... فردا ...روز شما دخترای نازنینِ .... پیشاپیش بهتون تبریک میگم ... زنده باشین و سر حال و شاددددددد  *-: دیشب بعد کلی اینور اونور شدن بردمتون آتلیه ... گذاشتم تون و خودم رفتم مطب پیش عمو ... 40 مین بعد برگشتم کلی خانوم عکاس ازتون عکس گرفته بود شما دو تا هم هرچی لباس و کفش و کلاه داشتین رو سپید روشون کرده بودین (: تا ده و اندی  اونجا بودیم ... بعد رفتیم دنبال علی عمو جون  و بردمش واسه انتخاب کیک تولدش .. عمو جان و خانم شون یه سفر4،5 روزه داشتن به آلما...
5 شهريور 1393

از رحمت خدا هیچ وقت ناامید نشم ...

دیشب بعد اینکه یه سر رفتیم خونه بی بی جون اوضاع روحی شون اصلا خوب نبود ... رفته بودن دیدن دایی و حسابی دیپرس بودن ... حال من و آقا جان هم حسابی بهم ریخت ... دلم خیلی گرفت ... اومدیم خونه و بعد شام آماده خواب شدیم ... آخه امروز آقا جون صبحکار بودن ... بعد کلی صحبت راجع به دایی ... آقا جان تسلی ام دادن که همه چی دست خداست از دست من و تو فقط دعا برمیاد ... بغضم ترکید و کلی ....): ... به خدا گفتم این رسمش نیست ...خدا جونم این رسمش نیست آدم مهربون رو مهربونی کن بهش .... صبح آقا جان گفتن بیا بریم ببینیم شون ... رفتیم سی سی یو ... تازه بیدار شده بودن سلام کردیم ... گفتن دایی خوبی گفتم آره ... با آقا جان صحبت کردن ... آقا جان گفتن تو یکم پیشش شون...
4 شهريور 1393

10 سال و 10 ماه و 10 روز ... روز پزشک

امروز یعنی دیروز روز بزرگداشت مقام پزشک بود ... این روز رو اول به همسر عزیزم بعد به همه اونایی که با جون و دل به بهبود بیماراشون می پردازن تبریک فراوون میگم ... از صبح اینقدر درد دندون امونم رو بریده بود که حال نداشتم بیام اینجا ... طفلی عمو ... همون اول وقت به منشی شون گفته بودن زنگ بزنه ... گفتم شب میام که خیالم از بابت شما دوتا راحت باشه ... فعلا عصب کشی شد تا ببینیم دردش چطور میشه ... روزها داره به سرعت میگذره منم و انبوهی از کارهایی که باید انجام بدم و برنامه هایی که باید بریزم وووووووووووو ): نمیدونم چرا اینقدر وقت کم میارم ... شکررررررررررر چهارشنبه5/29 هفته گذشته وقت کلاس پیانو داشتی ... به اتفاق آقا جان راهی بیرجند شدیم بعد دی...
2 شهريور 1393

روزت مبارک

این رو هم با ویرایش زمانی اول شهریور گذاشتم تا بدونی همیشه به داشتن ات افتخار میکنم سالم باشی و سایه ات همیشه بالای سر ما ...
1 شهريور 1393
1