دیشب بعد اینکه یه سر رفتیم خونه بی بی جون اوضاع روحی شون اصلا خوب نبود ... رفته بودن دیدن دایی و حسابی دیپرس بودن ... حال من و آقا جان هم حسابی بهم ریخت ... دلم خیلی گرفت ... اومدیم خونه و بعد شام آماده خواب شدیم ... آخه امروز آقا جون صبحکار بودن ... بعد کلی صحبت راجع به دایی ... آقا جان تسلی ام دادن که همه چی دست خداست از دست من و تو فقط دعا برمیاد ... بغضم ترکید و کلی ....): ... به خدا گفتم این رسمش نیست ...خدا جونم این رسمش نیست آدم مهربون رو مهربونی کن بهش .... صبح آقا جان گفتن بیا بریم ببینیم شون ... رفتیم سی سی یو ... تازه بیدار شده بودن سلام کردیم ... گفتن دایی خوبی گفتم آره ... با آقا جان صحبت کردن ... آقا جان گفتن تو یکم پیشش شون...